واقف
واقف
چند ساليست كه ما خادم ميخانه شديم
واقف از مرتبه مردم فرزانه شديم
تا ز انسان و ز انسانيت آگه گشتيم
نه پي دير برفتيم نه به بُت خانه شديم
عظمت پير خرد را چو به سيرت ديديم
از حقيقت خبر و دور ز افسانه شديم
هركي هرچي كه بگفت خنده بر آن بنموديم
فارغ از سفسطه جاهل وديوانه شديم
خويش ديديم كه خود دشمن جانم با هم
گوشه گيري بنموديم و بيگانه شديم
حرف حق تا كه زديم مُهر بغاوت خورديم
لايق كشتن و زنداني و زولانه شديم
تا كه جان است به ياران وعزيزان هستيم
اي حبيب گرچه كه آواره و بيخانه شديم