ازیارماه رویم خوبی درک ندارد
ازیارماه رویم خوبی درک ندارد
بهترزماهتاب است این جای شک ندارد
هرچه زدست من شد درپای او نمودم
اورا گناه نباشد دستم نمک ندارد
ترسم که آب گرددلعل لبش چوشبنم
هوشیار که این نگینه تاب محک ندارد
لرزیده سرنهادم درپای اوبه زاری
وهم که یار دارد جن وملک ندارد
دندان او چوژاله در ساغرپرازمی
این حسن دلربا رااز صد به لک ندارد
ماییم وعذر وزاری شبها به ناقراری
افسوس رحم برما یار خپک ندارد
بس دست وپاه همی زد در دام زلف اودل
گردیده مرغ بسمل ترس از فلک ندارد
همچون« حبیب»حیران پیدا نمی توان کرد
مانند او پریشان در خود فلک ندارد