عکاس
عکاس
یک نفر عکاس که دایم بود در سیر وسفر
بهر عکاسی بکابل رفته بود اندر چکر
دید در یک کنج دوکان کودک ده ساله را
که زند چکُش و میسازد بمردم چای بر
مرد شد مشغول عکاسی ازآن کودک بشوق
تا کُند تصویر گیری از تمام دور و بر
ناگهان آن بچه اندر جای خود ایستاده شد
خیز زد اندر هوا ، ملاق زد همچون فنر
پس نشست در جای خود او بیتفا وت بهر کار
که مبادا خلیفه دوکان شود از او خبر
مرد گفت من یک هزار بخشش برایت میدهم
گر کُنی تکرار برمن این هنر را ای پسر
طفل با خشم گفت : که تو گر ده هزار بر من دهی
من نخواهم زد به چکُش بر سر( تخمم..) دیگر
ای (حبیب) همراه چکُش هیچگاه بازی نکُن
که نسازی خویش را افگار ای جان پدر