خُجسته خصال
خُجسته خصال
بیادت هست که ترا تا به صبح میکردم
دعا زصدق دل ای ماهرُخ بلند اقبال
بشین تو بر سران تا که لزت اش بینی
بروی چوکی قدرت به فخر و عز وجلال
کشم بیرون و کُنم پاک من به دامن تو
ز پای کفش ترا ای مه خجسته خصال
تمام شهر ترا میکنند و من نکنم
نگاه برسر کوچه بروی و قامت وخال
بیا بده که دیگر نیست تاب و طاقت آن
خبر زحالت خودبهر من؛ فرست احوال
غمین مباش از اینکه چرا نمی خیزد
که مورچه تا بکشد بال میرسد بزوال
به آن شخی که تو دیدی نترس دایم نیست
همیشه گردن ظالم نباشد در یک حال
(حبیب) میزند هر دم بیاد تو در شب
به مُشت بر سر خود تا رسد به صبح و صال