پالان
پالان
دیدم ا ت همراه پالان در سرک بودی روان
تا کسی گر خر شود پالان نهی بر پُشت آن
پیر گشتی و کشال گشته به بین پاه تو
رگ و پوستت میشود معلوم حتیٌ استخوان
یاد آنشب که نمیماندی که بانم بر زمین
من کتاب درس را چون صبح آن بود امتحان
چون نمی آیی به یاد تو ز نوک اش میچکد
از سر مژگان من اشک ای مه نا مهربان
یا بته و یا بکُن این رسم دوران است و بس
سر بته و یا قبول کن هرچه گویند ناکسان
کش بگیر تا راست بانم من به بینش نازنین
یعنی آموزم ترا انداختن تیر و کمان
دست زدی گفتی که شخ بود دست من افگارشُد
تار شیشه را چو دیدی همراه کاغز پران
بته تو جانا نشان و از( حبیب) خود نشرم
هنر و علمیت ات را تا ببینند دوستان