قضاوت
قضاوت
بعضی مردم هرکی را دیدند فوراً میکُنند
این قضاوت را که با شد آدم بیجا نشین
تا که پُشت اش دُورخورد بروی برابرمیکنند
قصه های مُفت که این آدم چنان است ویاچنین
زورشان گر نرسد بروی دهند ازپیش وپس
صد رقم دشنام وگپ پوچ وغیبت ها زکین
میکنند چرب در خفاآنرا که گردد صاف ونرم
روی خودرا با کریم ودست وپا با واسلین
لُِک وبردار تا که دیدند می نمایند آرزو
که زنند روزی قدم اندر سر دیوار چین
ما بوقت نو جوانی میزدیم روز دو بار
شانه بر موی،عطر بر تن صبح وهنگام پیشین
دیدمت تا که فشُردم گریه کردی زار زار
دست ته وقت وداع آن لحظه های آخرین
گر بدست خود بگیری کیف آن است بیشتر
شا پرک را وقتی مینوازی رُباب و ماندولین
کربیا یی ای (حبیب) یک شب توعا دت میکنی
خواب کردن بر سر تخت تا بکی تو بر زمین