شوخ
شوخ
یک زن که شوخ بود وتیز چو بلا
رفت بازار تا خرد سودا
دید در بین راه که یک خر نر
شده بر یک خر دیگر بالا
راه میرفت ولیک آهسته
با تخیل همی نمود نگاه
ناگهان صاحب خر آمد و زد
برسر و پشت خر با چوب عصا
زن عصابش خراب گشت و بخشم
گفت دیوانه گشت ای کاکا
این زبان بسته را چرا تو زدی
چی گنا کرده؟ یا که چیست خطا
گر نمی خواهی این خر مسکین
تو روا نش نما بخانه ما
مرد گفتا که نوبت من بوُد
خر احمق نماند به استنجا
توبه از این چنین زمانه (حبیب)
که از خر هم بد تر است خروالا