بیخبر
بیخبر
عشق تو در دلم و فکر وخیالت به سرم
آنچنان محو تو گشتم که زخود بیخبرم
این عجب نیست که بی می شده ام من سرمست
زانکه عشق است قرین دل بی پاوسرم
ترسم آنروز تو آگاه شوی از حال دلم
که نیابی تو دیگر هیچ به دنیا اثرم
سر تسلیم به پای تو نهادم جانا
زانکه در نزد تو ناچیز تر از خاک درم
لب نهادم به لب یار لبش شد مجروح
سوخت از آتش دل آبله زد از شررم
تب تو کاش بیاید به تن خسته من
درد تو کاش کند نقل به قلب وجگرم
گر (حبیب)ات بکند خواهش بیجا تو مرنج
که این جنون ارث رسیده است به من از پدرم