آتش زا
آتش زا
عشقت ای آرام جان سوزنده آتش زا بود
جای خون جسم مرا رنج وغم وسودا بود
گوشه بگزیدم تا من بیاسایم ز درد
سینه دارم که در آن دل پُراز غوغا بود
کس نشد کز شانه هایم زره یی غم کم کند
بار رنج زند گی بر من چه جان فرسا بود
دوره های مُختلف را سر نموده ام در عذاب
نقش آن ایام غم از چهره ام پیدا بود
رخت بسته دوستی و دشمنی گشته رواج
هر طرف بینم تما ماٌ وحشت و بلوابود
نیست دردل ها دیگر آثاری ازاحساس ورحم
نه مسلمان این چنین است ونه هم ترسا بود
چون برادر با برادر میستیزد بهر پول
پس دیگر حرف رفاقت گفتهٌ بیجا بود
ای {حبیب}آنچه که گفتی بعد از این خاموش باش
حاجت گفتن ندارد از سخن پیدا بود