اندیشه خزان
اندیشه خزان
دوش از جور تو فغان کردم
دیده را باز امتحان کردم
شکوه کردم زچرخ بی سا مان
ناله از وحشت زمان کردم
هر نفس با خیا ل روی خوشت
اشک از دیده ام روان کردم
با خیالت تمام شب تا صبح
این دل پیر را جوان کردم
عمر چون کاروان زپیشم رفت
شکوه از ظلم ساربان کردم
از بهاران عمر نیست اُمید
بس که اندیشه بر خزان کردم
درگزر باشد این جهان فنا
تکیه بر حرف عا رفان کردم
کردم اُمید بر وصال از یار
وای بر من که این گمان کردم
سنک غم خورد بس که بر سرمن
گریه مانند کودکان کردم
از تو هر گز نکرد شکوه (حبیب)ُ
ظلم ات ای جان قبول جان کردم