دُختر
دُختر
بشهری دُختری آمد به دُنیا
ولیکین مادر اش با آه وغوغا
بزاری وبگریان شکوه میکرد
که کاشکی بچه میگردید پیدا
چی میبود که پسر میشُد نه دُختر؟
که نه غم بود ونه درد ونه سودا
که دختر غیر بد بختی چی دارد
در این دنیا که باشد وحشت افزا
اگر میشُد که در بین دو پایش
همی بود چیزکی از دور هویدا
بدو گفت دایه که جانیم تو صبر کُن
تو میابی مُراد خویش فردا
بخیر گردد جوان این دُختر تو
دوصد آنتن ببینی اندر آنجا ...ُ
نباشد فرق {حبیب}اندر زن ومرد
که از هردو شود عالم مُصفا