راضی
راضی
میکنم من چه بخواهی چه نخواهی آخر
سفر از شهر شُما سوی دیاران دیگر
من که رفتم به غیابم همه آیند وکُنند
شب نشینی همه شب باده گساران دیگر
عاقبت میکنم ات تا که خبر گردی تو
واقف از حالت خود در شب هجران دیکر
صبر کن تا بکشم باز تو از جا بر خیز
نقش تصویر ترا چون ماهَ کنعان دیگر
تو به بیرون بکش ای جان که ببینم امشب
آنچه هست در دل تو رنجش پنهان دیگر
آمدی تا که دهی باز نمی شرمی تو
داو و دشنام مرا باز به یک سان دیگر
بمن ای دوست ندادی وبه دیگر دادی
کُرتی ات را که بدوزند بدوکان دیگر
دید بر تو چو {حبیب} گفت سفید است بخُدا
چشم تو چون تو شکستی عهد وپیمان دیگر