صبح عید
صبح عید
یک زمان من رفته بودم در نماز صبح عید
بوت من از بین مسجد ناگهان شد نا پدید
جستجو کردم بهر سو هیچ چیز حاصل نشد
تا شنید از من چلی رنگ از رُخ ورویش پرید
گفت کفش این جوان گردیده مفقود الاثر
از شما ای حا ضرین شاید کسی باشد که دید؟
من که دیدم کفش من در پای شخص آن چلی ست
که چو بُز با ریش تار تارش بهر سو میچرید
گفتمش ای محترم بوت من است در پای تو
خیز زد بگرفت گریبانم که لعنت بر یزید
دو نفر پیش آمدند گفتند که ما خود شاهدیم
که چلی را دیده ییم که آن بوت را بر خود خرید
کش کشان بردند مرا در نزد ُملا کلان
که نشسته کُنج مسجد همراه چند تا مُرید
خم شدم من پیش ملا از برای احترام
روی من را بوسه کرد و دست در پشتم کشید
گفت: چیطور توهین نمودی بر چلی بی گنا
با چی جرأت تو نمودی این چنین کار پلید
گر روی و شب بیایی ای جوان در نزد من
میشوی بار دیگر از بوت هایت مُستفید
یک نفر سر رابگوشم ماند و گفت :بگریز زود
ورنه شب مثل چلی در ( قفل ) تو ما ند( کلید)
ای (حبیب) تو همراه این طایفه هوشیار باش
تا نبازی ...ن خود را ، تو با این ریش سفید