مهاجر
مهاجر
خداوند چون مرا موجود بنمود
نمود بر نام من امضا مهاجر
نخست اندر بهشتم جای دادند
سپس چون آدم و حوا مها جر
چو روحم را نهاد در بین قالب
د بطن مادرم تنها مهاجر
ازین دوران چون چندی که بگذشت
روان ام کرد در این دنیا مهاجر
به طفلی با دو دست وپا دویدم
به هر سو من برهنه پا مهاجر
به دور نو جوانی چند روزی
پی تحصیل مکتب ها مهاجر
جوانی همچنان با جنگ بگذشت
شدم در خاک کانادا مهاجر
کنون چون دور پیری خواهد آمد
روم با حسرت از دنیا مهاجر
حبیب) خواهد که بعد از دار فانی )
شود در عالم با لا مهاجر