مُشک خُتن
مُشک خُتن
یکنفر از مُلک خارج رفته بود اندر وطن
که به اُمید خدا گیرد برای خویش زن
قصه کوتاه دختری پیدا نمود مانند مأه
که به زیبایی به ازماه وبتن مُشک ختن
کرد عروسی که مثالش هیچکس آنجا ندید
دُهل و سرُنا یکطرف همراه با ساز واتن
چون عروسی شد تمام و جانب حجره شدند
ساعتی بنشستند آن هردو بهم گفتند سخن
گفت عروس که موی تان بسیارجانیم دلکش است
مرد بخندید وبگفت که ساخته گیست ای جان من
دست برد آن مرد ناگه جانب لب های خویش
کرد بیرون سیت دندان های خودرا از دهن
دُخترک بیرون پرید وگفت مادر جان بیا
شوهرم دیوانه گشته چار هء کن بهر من
خاطر یک توته ...س خودرا گرفت ده تکه کرد
هیچ چیز سالم نماند اندر سر و پا وبدن
مادرش گفت که (حبیب) از روز اول گفته بود
که نیند ا زید دُختر را به این چاه لجن