داکتر
کسی نو خانه بود در شهر لند ن
بنزد داکتر رفت همراه با زن
که من میلی به این خانم ندارم
اگر چه می نماید مود وفیشن
چو شب خواهم شوم همبستر وی
نه شوق است ونه ذوق و نه هم فن
بفرما نسخهٌ که چاره ام چیست
که تا گر تار من گردد به سوزن
به زن گفت داکتر زحمت نمیشه
لباست را در آور جمله از تن
پس از یک لحظه داکتر دید بر آن
بگفتا پس بپوش ای جانیم احسن
بمرد گفت چاره ات این است که گویم
نه دارو کار آید نه مُسکًن
که با این جسم واین اندام خانم
ببین حتی نخیزد چیزاک من
حبیبا} درد بی درمان همین است
نباشد چاره اش تا وقت مُردن