کنگینه
کنگینه
تا تو راضی نشوی من نکنم بی غم باش
هیچ گاه عزم سفر ای ماه دیرینه من
گرببینی تو به یک لحظه شوی زود خلاص
ازجهان ، صورت خودرا تو از آیینه من
از من ای دوست دراز است بمانند شُتر
هرکی بد خواه تو شُد همراه او کینه من
تا شده پاره کشال گشته به بیرون عُریان
شست پایم ز قف موزه پُر پینه من
دست نزن تا که بدستت نشود چُخ مویش
که درُشت است بُتا کرتی پشمینه من
پوست آن سخت ومیان سُرخ وهم آبداروشیرین
گفت بیا تا خوری انگور ز کنگینه من
گفته بودی که نکرده است (حبیب) هیچ مرا
واقف از حالت خودای بُت آ دینه من