معما
خواهرش را کرده بود مامای تو در خورده کی
قول همرای پدر جانت که کردند ازدواج
جمله میدادند بهم قومان وخویشان شما
دختر و پسر بهم بهر عروسی بود رواج
شور میداد پدرت و مادرت میگفت بس است
روز نوروز پخته میکردند، سبزی اسفناج
پیش وپس میکرد کاکایت ولی داخل نشُد
موترش از روی حولی وقتیکه میکرد گراج
مادرت مینداخت خودرا پدرت میزد به او
شاخ گُل را از محبت بر سر اوهمچو تاج
خوده در سایه بانداز تا نمایم من ترا
کمرت درد میکند بان که نمایم من مساج
بابه کلانت که در راه بود روان میزد بلند
شف لُنگی را بلند میزد زلِنگی های فاج
چون ندادند پدرانت ای (حبیب)تو هم نته
تن به هر ناکس و یا جزیه ویا هم پول باج