بگزار
بگزار
بگذارتا از ا ین شهر باری بیرون برآییم گرتخت شاه ببخشند دیگر درون نیاییم
مارا هزار توبه زین شهر پر تمعطع یکباراگر که رفتیم در صد قرون نیاییم
گویندهجرشیرین فرهاد را تباه کرد خون گر بریزد از سر از بیستون نیایم
گفتیم شاید آخر ماهم نماییم عادت دیدیم که هیچ مو فق زین آزمون نیایم
فرقت اگر نماید دیوانه حال مارا ما را ااگر برند دردارالجنون نیاییم
گر حق جمله پایمال در شهر های دور است جان گر دهیم زظلم خصم زبون نیاییم
از ما مپرس چو رفتیم که باز کی بینیم بگرفته بغض مارا راه گلون نیاییم
دارد (حبیب) امید ازدوستان چو رفتیم بر ما دعا نمایند تا واژگو ن نیاییم