غزل
غزل
فلک آخر جوانی رازمن بگرفت و خُرسند است
نمیدا ند هنوزم دل بعشق گلرخان بند است
قضاء ازمن اگر بگرفت دوران جوانی را
الهی گوش شیطان کر مرا با یار پیوند است
وفور نا امیدی های دوران کرد مایوسم
ولی شادم که دل بر عشق خوبان آرزومند است
نفس تا بر تنم باقیست ،آیٌینم نظر بازیست
مرا بر کعبهء رخسار مهرویان سوگند است
عجب کیفیتی پیداست صحبت از لب جانان
تو گویی در دهان غنچهء او شربت قند است
زا ستغناء ندارد برمن بیچاره پروایی
دلم بریان اندر مجمر عشقش چو اسپند است
حلاوت میتراود از لبان میکش دلبر
بگوید (عنبری) ایکاش نرخ بوسه بر چند است
سید عبدالله(عنبری) ونکوور-کانادا