راز
زاهد ازمسجد بیرون گردید با ریش دراز
فخر میفروشد به ما که رفته وخوانده نماز
تسبیح صد دانه درد دستش گرفته از ریا
بر سرش دستار بنهاده به ما نند پیاز
دیگران را وعده با لطف شفاعت میکند
قد بلندک میکند مانند مرغابی وقاز
شرح صادر میکند که جمله مردم کافراند
لیک با شد بی خبر از لطف رب بی نیاز
گر خدا را میشناسی کبر وکین در کارنیست
من نمیدانم چرا زاهد کند بر خویش ناز
ما اگر غرق گناهم عا صی وشرمنده ایم
باز هم اُمید داریم بر خدای چاره ساز
بنده گان رب باری را تکبر کار نیست
جُز خدا بنده نمی تواند که باشد یکه تاز
شاعر بیچارهُ ومسکین حبیب بی نشان
دارد اُمید شفاعت از خدای چاره ساز