آمدنت
آمدنت
بُرده یی جان مرا یار به یک آمدنت
از چنین آمدنت بهتر همان نا آ مدنت
حرف نا گفته مرا واله و مجنون کردی
وای از آن لحظه که برگوش من آید سخنت
نمک چشم تو بر زخم دل ام گشت شفا
شدم حیران تو و این طرز نمک پاشتنت
لب تو برگ گل و همچو صدف دندانت
بوی سنبل به مشام است ز عطر بدنت
گر بدشنام مرا یاد نمایی شب وصل
آنقدر لُطف نمایی که شکر در دهنت
روز و شب من زحسادت بخودم می پیچم
که چرا ؟ گل بنشسته به سر پیرهنت
چی شود گر که تو از لطف زحالم پرسی
زین عمل کم نشود مرتبه و شان شنت
تو خرامیده گزشتی و من از پا ماندم
من فدای قد و بالای چو سروه چمنت
عمر ها شد ز حبیب ای بُت من بیخبری
وای از جور تو و شیوه غافل شدنت